حکايت سيد محمد جبل عاملي

حکايت سيد محمد جبل عاملي

حکايت سيد محمد جبل عاملي

  • حکایتها
مرحوم نورى می نويسد: عالم متّقى مرحوم سيد محمد جبل عاملى از اهالى قريه جب شليت، از ترس حاکمان ستم پيشه و ظالم آن منطقه، که قصد داشتند سيد را وادار کنند به نيروهاى نظامى آنها بپيوندد، به طور مخفيانه با دست خالى از جبل عامل خارج مى‏شود و پس از تحمّل سختى‏ها، خود را به نجف اشرف مى‏رساند و مجاور حرم حضرت اميرالمؤمنين على‏(ع) زندگى ساده و فقيرانه‏اى را شروع مى‏کند. شرايط آن زمان به گونه‏اى بوده است که تقريبا اکثر مردم حتى در تأمين مايحتاج روزانه خود دچار مشکل بوده‏اند، وقتى وضع عامه مردم چنان باشد بديهى است که امثال سيد محمّد که با دست خالى مجبور به ترک وطن مى‏شوند و در عين حال به جهت عفيف و با حيا بودن راضى نمى‏شوند که کسى متوجّه تنگ دستى آنها گردد مجبورند فشارهاى زيادترى را متحمل گردند.
در چنين شرايطى گاهى به خاطر فقر و غربت، سيّدمحمّد مجبور بود چندين روز متوالى را گرسنه بماند و حتى نتواند مختصر خوراکى را براى خوردن تهيه نمايد، بر اثر تکرار اين وضع سيّد هر چه فکر مى‏کند هيچ راهى به نظرش نمى‏رسد. ناگهان به ذهنش خطور مى‏کند که عريضه‏اى به حضرت حجة بن الحسن المهدى‏(عج) بنويسد و از آن حضرت درخواست کمک و حلّ مشکل نمايد. در موقع نوشتن عريضه بنا را بر اين مى‏گذارد که چهل روز تمام، اعمال و رفتار خود را به گونه‏اى کنترل کند که کوچک‏ترين خلاف شرعى را مرتکب نشود، تا به واسطه اين کار مورد عنايت امام زمان ‏(عج) قرار گيرد.  ضمنا عهد مى‏کند درخواست خود را هر روز صبح روى کاغذى بنويسد و قبل از طلوع آفتاب بدون آن که کسى متوجه شود، به خارج شهر برود طبق دستورى که در عريضه‏نويسى وارد شده است آن را در آب جارى يا چاهى بيندازد. سيّد اين کار را بدون وقفه سى و نه روز انجام مى‏دهد منتهى در روز آخر وقتى نتيجه‏اى نمى‏بيند با ناراحتى خاصّى بر مى‏گردد. در وسط راه متوجه مى‏شود که کسى از پشت سر مى‏آيد. وقتى سيّد بر مى‏گردد و به پشت سر خود نگاه مى‏کند مى‏بيند يک مرد عربى در چند قدمى او مى‏آيد. وقتى به سيد نزديکتر مى‏شود سلام مى‏کند و پس از احوالپرسى مختصر، از سيّد سؤال مى‏کند: سيّد محمّد! مگر چه مشکلى دارى که سى و نه روز تمام قبل از طلوع آفتاب خود را به اينجا مى‏رسانى و عريضه‏اى را که همراه مى‏آورى به آب مى‏اندازى و سپس بر مى‏گردى؟ آيا فکر مى‏کنى که امام تو از حاجت و مشکل تو اطلاعى ندارد؟! 
سيد محمّد مى‏گويد: من در حالى که از حرفهاى آن عرب جوان تعجب کرده بودم با خود گفتم: اين آقا کيست که مرا با اسم شناخت؟ در حالى که من تاکنون او را در جايى نديده‏ام. 
ثانيا: او با من به لهجه جبل عاملى صحبت مى‏کند، و حال آنکه از اهالى جبل عامل کسى اين‏گونه لباس نمى‏پوشد و قطعا او از جبل عاملى‏هاى ساکن نجف هم نيست چون من همه آنها را مى‏شناسم.
ثالثا: من در طى اين سى و نه روز که صبح زود از شهر خارج مى‏شدم، همواره مواظب بودم که کسى متوجه من نشود، پس اين آقا چگونه خبر دار شده است که سى و نه روز است من اين کار را تکرار مى‏کنم؟! 
همين‏طور که با آن مرد عرب به طرف شهر مى‏آمديم من به اين مطالب فکر مى‏کردم، ناگهان با خودم گفتم: يعنى ممکن است که من اين توفيق را پيدا کرده و به زيارت حضرت ولى عصر (عج) نائل آيم؟! 
 از آنجايى که قبلا درباره اوصاف وشمايل آن حضرت چيزهايى شنيده بودم، تصميم گرفتم ببينم آيا از آن نشانه‏ها در اين عرب جوان اثرى وجود دارد يا نه؟ اين بود که در صدد برآمدم تا با او مصافحه کنم، لذا دستم را به طرف او دراز کردم و متقابلا آن جوان هم دست مبارکش را پيش آورد، وقتى باهم مصافحه کرديم، مطمئن شدم که او همان عزيزى است که همه مشتاق زيارتش هستند، بلافاصله آماده شدم تا  دست مبارکش را ببوسم سپس خود را به روى قدمهاى مبارکش بيندارم ولى وقتى با تمام وجود خم شدم تا لبهاى خود را به دست مبارکشان برسانم، بلافاصله ناپديد شد و مرا در حسرت ديدار دوباره‏اش گذاشت و گرچه بعدها آن مشکل فقر از من برطرف شد، ولى هيچ وقت حسرت ديدارى دوباره، به پايان نرسيد.

منبع:  اقتباس از حکايت هفتم نجم الثاقب، صفحات  421تا  423

انتهای پیام
Share:
Tags: