بهلول و شیاد
آورده اند که بهلول سکه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي نمود. شيادي چون شنيده بود که بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت: اگر اين سکه را به من بدهي در عوض ده سکه که به همين رنگ است به تو مي دهم!بهلول چون سکه هاي او را ديد دانست که سکه هاي او از مس است و ارزشي ندارد به آن مرد گفت به يک شرط قبول مي نمايم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کني . شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ جون چون تو با اين خريت فهميدي سکه در دست من است از طلاست. من نمي فهمم که سکه هاي تو از مس است. آن مرد شياد چون کلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود.
|