ولايتعهدى امام رضا عليه السلام

ولايتعهدى امام رضا عليه السلام

ولايتعهدى امام رضا عليه السلام

  • عترت

موضوع بحث, مسئله ولايتعهدى حضرت رضا نسبت به مأمون بود. در جلسه پيش عرض کرديم که در اين داستان يک سلسله مسائل قطعى و مسلم از نظر تاريخى , و يک سلسله مسائل مشکوک است, و حتى مورخينى مثل جرجى زيدان تصريح مى کنند که بنى العباس سياستشان بر کتمان بود و اسرار سياسيشان را کمتر مى گذاشتند که فاش شود, و لهذا اين مجهولات در تاريخ باقى مانده است. آنچه که قطعيت دارد و جاى بحث نيست اين است که مسئله ولايتعهدى اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده, يعنى اين چنين نيست که براى اين کار اقدامى از اين طرف شده باشد, از طرف مأمون شروع شده, و تازه شروع هم که شده به اين شکل نبوده که مأمون پيشنهاد کند و حضرت رضا قبول نمايد, بلکه به اين شکل بوده که بدون اينکه اين موضوع را فاش کنند, عده اى را از خراسانـاز خراسان قديم, از مرو, از ماوراء النهر, از اين سرزمينهايى که امروز جزء روسيه به شمار مى رود و مأمون در آنجا بودهـمى فرستند به مدينه وعده اى از بنى هاشم و در رأس آنها حضرت رضا را به مرو احضار مى کنند, و صحبت اراده و اختيار در ميان نبوده است, و حتى خط سيرى را هم که حضرت را عبور مى دهند قبلا مشخص مى کنند که از شهرستانها و از راههايى عبور دهند که شيعه در آن کمتر وجود دارند يا وجود ندارند. مخصوصا قيد کرده بودند که حضرت رضا را از شهرهاى شيعه نشين عبور ندهند. وقتى که اين گروه را وارد مرو مى کنند, حضرت رضا را جدا در يک منزل اسکان مى دهند و ديگران را در جاى ديگر, و در آنجا براى اولين بار اين موضوع عرضه مى شود و مأمون پيشنهاد مى کند که حضرت رضا ولايتعهدى را بپذيرد. صحبت اول مأمون اين است که من مى خواهم خلافت را واگذار کنم. (البته اين خيلى قطعى نيست). به هر حال يا ابتدا خلافت را پيشنهاد کرد و بعد گفت اگر خلافت را نمى پذيرى ولايتعهدى را بپذير, و يا از اول ولايتعهدى را عرض داشت, و حضرت رضا شديد امتناع کرد. حال منطق حضرت در امتناع چه بوده ؟ چرا امام امتناع کرد؟ البته اينها را ما به صورت يک امر صد در صد قطعى نمى توانيم بگوييم ولى در رواياتى که از خود ما نقل کرده اندـاز جمله در روايات (عيون اخبارالرضا)ـذکر شده است که وقتى مأمون گفت من اين جور فکر کردم که خودم را از خلافت عزل کنم و تو را به جاى خودم نصب کنم و با تو بيعت نمايم, امام فرمود: يا تو در خلافت ذى حقى و يا ذى حق نيستى . اگر اين خلافت واقعا از آن توست و تو ذى حقى و اين خلافت يک خلافت الهى است, حق ندارى چنين جامه اى را که خدا براى تن تو تعيين کرده است به غير خودت بدهى , و اما اگر از آن تو نيست باز هم حق ندارى بدهى . چيزى را که از آن تو نيست تو چرا به کسى بدهى ؟! معنايش اين است که اگر خلافت از آن تو نيست تو بايد مثل معاويه پسر يزيد اعلام کنى که من ذى حق نيستم, و قهرا پدران خودت را تخطئه کنى همان طور که او تخطئه کرد و گفت: پدران من به ناحق اين جامه را به تن کردند و من هم در اين چند وقت به ناحق اين جامه را به تن کردم, بنابراين من مى روم, نه اينکه بگويى من خلافت را تفويض و واگذار مى کنم. وقتى که مأمون اين جمله را شنيد فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغيير داد و گفت: شما مجبور هستيد.
سپس مأمون تهديد کرد و در تهديد خود استدلال را با تهديد مخلوط نمود (1). جمله اى گفت که در آن, هم استدلال بود و هم تهديد, و آن اين بود که گفت: (جدت على بن ابى طالب در شورا شرکت کرد (در شوراى شش نفرى ) و عمر که خليفه وقت بود تهديد کرد, گفت : در ظرف سه روز بايد اهل شورا تصميم بگيرند و اگر تصميم نگرفتند يا بعضى از آنها از تصميم اکثريت تمرد کردند ابوطلحه انصارى مأمور است که گردنشان را بزند). خواست بگويد الان تو در آن وضع هستى که جدت على در آن وضع بود, من هم در آن وضعى هستم که عمر بود. تو از جدت پيروى کن و در اين کار شرکت نما. در اين جمله تلويحا اين معنا بود که جدت على با اينکه خلافت را از خودش مى دانست چرا در کار شورا شرکت کرد؟ اينکه در کار شورا شرکت کرد يعنى آمد آنجا تبادل نظر کند که آيا خلافت را به اين بدهيم يا به آن؟ و اين خودش يک نوع تنزلى بود از جد شما على بن ابى طالب که نيامد سرسختى کند و بگويد شورا يعنى چه؟! خلافت مال من است, اگر همه تان کنار مى رويد برويد تا من خودم خليفه باشم, اگر نه, من در شورا شرکت نمى کنم. اينکه در شورا شرکت کرد معنايش اين است که از حق مسلم و قطعى خود صرف نظر کرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد. تو الان وضعت در اينجا نظير وضع على بن ابى طالب است. اين جنبه استدلال قضيه بود. اما جنبه تهديدش: عمر خليفه اى بود که کارهايش براى عصر و زمان تقريبا سند شمرده مى شد. مأمون خواست بگويد اگر من تصميم شديدى بگيرم جامعه از من مى پذيرد, مى گويند او همان تصميم را گرفت که خليفه دوم گرفت, او گفت مصلحت مسلمين شوراست و اگر کسى از آن تخلف کند گردنش را بزنيد, من هم به حکم اينکه خليفه هستم چنين فرمانى را مى دهم, مى گويم مصلحت مسلمين اين است که على بن موسى ولايتعهدى را بپذيرد, اگر تخلف کند, به حکم اينکه خليفه هستم گردنش را مى زنم. استدلال را با تهديد مخلوط کرد. پس يکى ديگر از مسلمات تاريخ اين مسئله است که حضرت رضا از قبول ولايتعهدى مأمون امتناع کرده است ولى بعد با تهديد به قتل پذيرفته است.
مسئله سوم که اين هم جزء قطعيات و مسلمات است اين است که امام از اول با مأمون شرط کرد که من در کارها مداخله نکنم, يعنى عملا جزء دستگاه نباشم, حالا اسم مى خواهد ولايتعهد باشد, باشد, سکه به نام من مى خواهند بزنند, بزنند, خطبه به نام من مى خواهند بخوانند, بخوانند, ولى در کارها عملا مرا شريک نکن, کارى را عملا به عهده من نگذار, نه در کار قضا و دادگسترى دخالتى داشته باشم, نه در عزل ونصبها و نه در هيچ کار ديگرى (2). در همان مراسم تشريفاتى نيز امام طورى رفتار کرد که آن ناچسبى خودش به دستگاه مأمونى را ثابت کرد. آن جمله اى که در اولين خطابه ولايتعهدش خواند به نظر من خيلى عجيب و با ارزش است. آن مجلس عظيم را مأمون تشکيل مى دهد و تمام سران مملکتى از وزراء و سران سپاه و شخصيتها را دعوت مى کند و همه با لباسهاى سبز که شعارى بود که آن وقت مقرر کردند شرکت مى کنند (3). اول کسى را که دستور داد بيايد با حضرت رضا به عنوان ولايتعهد بيعت کند پسرش عباس بن مأمون بود که ظاهرا قبلا وليعهد يا نامزد و لايتعهد بود , و بعد ديگران يک يک آمدند و بيعت کردند. سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهاى بسيار عالى خواندند و خطابه هاى بسيار غرا انشاء کردند. بعد قرار شد خود حضرت خطابه اى بخواند. حضرت برخاست و در يک سطر و نيم فقط , صحبت کرد که جملاتش در واقع ايراد به تمام کارهاى آنها بود. مضمونش اين است : ما (يعنى ما اهل بيت , ما ائمه) حقى داريم بر شما مردم به اينکه ولى امر شما باشيم: اِنّ لَنا حقّاً بولاية اَمرِکُم. معنايش اين است که اين حق اصلا مال ما هست و چيزى نيست که مأمون بخواهد به ما واگذار کند. و لَکم عَلينا من الحقّ (عين عبارت يادم نيست) (4) و شما در عهده ما حقى داريد. حق شما اين است که ما شما را اداره کنيم. و هرگاه شما حق ما را به ما داديدـيعنى هروقت شما ما را به عنوان خليفه پذيرفتيدـبر ما لازم مى شود که آن وظيفه خودمان را درباره شما انجام دهيم , والسلام). دو کلمه : (ما حقى داريم و آن خلافت است , شما حقى داريد به عنوان مردمى که خليفه بايد آنها را اداره کند, شما مردم بايد حق ما را به ما بدهيد, و اگر شما حق ما را به ما بدهيد ما هم در مقابل شما وظيفه اى داريم که بايد انجام دهيم, و وظيفه خودمان را انجام مى دهيم). نه تشکرى از مأمون و نه حرف ديگرى , و بلکه مضمون بر خلاف روح جلسه و لايتعهدى است. بعد هم اين جريان همين طور ادامه پيدا مى کند, حضرت رضا يک وليعهد به اصطلاح تشريفاتى است که حاضر نيست در کارها مداخله کند و در يک مواردى هم که اجبارا مداخله مى کند به شکلى مداخله مى کند که منظور مأمون تأمين نمى شود, مثل همان قضيه نماز عيد خواندن که مأمون مى فرستد نزد حضرت و حضرت مى گويد: ما با تو قرار داريم که من در هيچ کار مداخله نکنم. مى گويد آخر اينکه تو در هيچ کار مداخله نمى کنى مردم مرا متهم مى کنند, حال اين يک کار مانعى ندارد, حضرت مى فرمايد: اگر بخواهم اين کار را بکنم بايد به رسم
جدم عمل کنم نه به آن رسمى که امروز معمول است. مأمون مى گويد بسيار خوب. امام از خانه خارج مى شود. چنان غوغايى در شهر بپا مى شود که در وسط راه مى آيند حضرت را بر مى گردانند.
بنابراين تا اين مقدار مسئله مسلم است که حضرت رضا را بالاجبار به مرو آورده اند وعنوان ولايتعهد را به او تحميل کرده اند, تهديد به قتل کرده اند و حضرت بعد از تهديد به قتل قبول کرده به اين شرط که در کارها عملا مداخله نکند, و بعد هم عملا مداخله نکرده و طورى خودش را کنار کشيده که ثابت کرده که خلاصه ما به اينها نمى چسبيم و اينها هم به ما نمى چسبند.
 

مسائل مشکوک
اما مسائلى که عرض کرديم مشکوک است. در اينجا قضاياى مشکوک زياد است. اينجاست که علما و اهل تاريخ, اجتهادشان اختلاف پيدا کرده. اصلا اين مسئله ولايتعهد چه بود؟ چطور شد که مأمون حاضر شد حضرت رضا را از مدينه بخواهد براى ولايتعهد, و خلافت را به او تفويض کند. از خاندان عباسى بيرون ببرد و تحويل خاندان علوى بدهد. آيا اين ابتکار از خودش بود, يا از فضل بن سهل ذوالرياستين سرخسى , و او بر مأمون تحميل کرده بود از باب اينکه وزير بسيار مقتدرى بود و لشکريان مأمون که اکثريت قريب به اتفاقشان ايرانى بودند تحت نظر اين وزير بودند و او هر نظرى که داشت مى توانست تحميل کند. حال او چرا اين کار را کرد؟ بعضى – که البته اين احتمال خيلى ضعيف است گو اينکه افرادى مثل (جرجى زيدان) و حتى (ادوارد براون) قبول کرده اندـمى گويند: اصلا فضل بن سهل شيعه بوده و در اين موضوع حسن نيت داشت و مى خواست واقعا خلافت را به خاندان علوى منتقل کند. اگر اين فرض صحيح باشد بايد حضرت رضا با فضل بن سهل همکارى کند, به جهت اينکه وسيله کاملا آماده شده است که خلافت منتقل شود به علويين, و حتى نبايد بگويد من قبول نمى کنم تا تهديد به قتلش کنند و بعد هم که قبول کرد بگويد بايد جنبه تشريفاتى داشته باشد, من در کارها مداخله نمى کنم, بلکه بايد جدا قبول کند, در کارها هم مداخله نمايد و مأمون را عملا از خلافت خلع يد کند.
البته اينجا يک اشکال هست و آن اين که اگر فرض هم کنيم که با همکارى حضرت رضا و فضل بن سهل مى شود مأمون را از خلافت خلع کرد, چنين نبود که ديگر اوضاع خلافت رو به راه باشد, چون خراسان جزئى از مملکت اسلامى بود, همين قدر که به مرزِ رى مى رسيديم, از آنجا به آن طرف, يعنى قسمت عراق که قبلا دارالخلافه بود, و نيز حجاز و يمن و مصر و سوريه وضع ديگرى داشت, آنها که تابع تمايلات مردم ايران و مردم خراسان نبودند و بلکه تمايلاتى بر ضد اينها داشتند, يعنى اگر فرض هم مى کرديم که اين قضيه به همين شکل بود و عملى مى شد, حضرت رضا در خراسان خليفه بود, بغداد در مقابلش محکم مى ايستاد, همچنانکه تا خبر ولايتعهدى حضرت رضا به بغداد رسيد و بنى العباس در بغداد فهميدند که مأمون چنين کارى کرده است فورا نماينده مأمون را معزول کردند و با يکى از بنى العباس به نام ابراهيم بن شکلهـبا اينکه صلاحيتى هم نداشت بيعت کردند و اعلام طغيان نمودند, گفتند ما هرگز زير بار علويين نمى رويم, اجداد ما صد سال است که زحمت کشيده اند, جان کنده اند, حالا يکدفعه خلافت را تحويل علويين بدهيم؟! بغداد قيام مى کرد, و به دنبال آن خيلى جاهاى ديگر نيز قيام مى کردند. ولى اين يک فرض است و تازه اصل فرض درست نيست, يعنى اين حرف قابل قبول نيست که فضل بن سهل ذوالرياستين شيعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنين کارى کرد. اولا اينکه ابتکار از او باشد محل ترديد است. ثانيا: به فرض اينکه ابتکار از او باشد, اينکه او احساسات شيعى داشته باشد سخت محل ترديد است. آنچه احتمال بيشتر قضيه است اين است که فضل بن سهل که تازه مسلمان شده بود مى خواست به اين وسيله ايران را برگرداند به ايران قبل از اسلام (5), فکر کرد الان ايرانيها قبول نمى کنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همين قدر که اسم مبارزه با اسلام در ميان بيايد با او مخالفت مى کنند. با خود انديشيد که کلک خليفه عباسى را به دست مردى که خود او وجهه اى دارد بکند, حضرت رضا را عجالتا بياورد روى کار و بعد ايشان را از خارج دچار دشواريهاى مخالفت بنى العباس کند, و از داخل هم خودش زمينه را فراهم نمايد براى برگرداندن ايران به دوره قبل از اسلام و دوره زردشتيگرى .
اگر اين فرض درست باشد, در اينجا وظيفه حضرت رضا همکارى با مأمون است براى قلع و قمع کردن خطر بزرگتر, يعنى خطر فضل بن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است براى اسلام, زيرا بالاخره مأمون هر چه هست يک خليفه مسلمان است.
يک مطلب ديگر را هم بايد عرض کنم و آن اين است که ما نبايد اين جور فکر کنيم که همه خلفايى که با ائمه مخالف بودند يا آنها را شهيد کردند
در يک عرض هستند , بنابراين چه فرقى ميان يزيد بن معاويه و مأمون است؟ تفاوت از زمين تا آسمان است. مأمون در طبقه خودش يعنى در طبقه خلفا و سلاطين, هم از جنبه علمى و هم از جنبه هاى ديگر يعنى حسن سياست, عدالت نسبى و ظلم نسبى , و از نظر حسن اداره و مفيد بودن به حال مردم, از بهترين خلفا و سلاطين است. مردى بود بسيار روشنفکر. اين تمدن عظيم اسلامى که امروز مورد افتخار ماست به دست همين هارون و مأمون به وجود آمد, يعنى اينها يک سعه نظر و يک روشنفکرى فوق العاده داشتند که بسيارى از کارهايى که کردند امروز اسباب افتخار دنياى اسلام است. مسئله (الملک عقيم) و اينکه مأمون به خاطر ملک و سلطنت بر ضد عقيده خودش قيام کرد و همان امامى را که به او اعتقاد داشت مسموم کرد يک مطلب است, و ساير قسمتها مطلب ديگر.
به هر حال اگر واقعا مطلب اين باشد که مسئله ولايتعهدى ابتکار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نيز همين طور که قرائن نشان مى دهد سوء نيت داشته است, در اين صورت امام مى بايست طرف مأمون را بگيرد. روايات ما اين مطلب را تأييد مى کند که حضرت رضا از فضل بن سهل بيشتر تنفر داشت تا مأمون, و در مواردى که ميان فضل بن سهل و مأمون اختلاف پيش مى آمد, حضرت طرف مأمون را مى گرفت. در روايات ما هست که فضل بن سهل و يک نفر ديگر به نام هشام بن ابراهيم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند که خلافت حق شماست, اينها همه شان غاصبند , شما موافقت کنيد, ما مأمون را به قتل مى رسانيم و بعد شما رسما خليفه باشيد. حضرت به شدت اين دو نفر را طرد کرد, که اينها بعد فهميدند که اشتباه کرده اند, فورا رفتند نزد مأمون, گفتند: ما نزد على بن موسى بوديم, خواستيم او را امتحان کنيم, اين مسئله را به او عرضه داشتيم تا ببينيم که او نسبت به تو حسن نيت دارد يا نه. ديديم نه, حسن نيت دارد. به او گفتيم بيا با ما همکارى کن تا مأمون را بکشيم, او ما را طرف کرد. و بعد حضرت رضا در ملاقاتى که با مأمون داشتندـو مأمون هم سابقه ذهنى داشتـقضيه را طرح کردند و فرمودند اينها آمدند و دروغ مى گويند, جدى مى گفتند, و بعد حضرت به مأمون فرمود که از اينها احتياط کن.
مطابق اين روايات, على بن موسى الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مأمون با لاتر و شديدتر مى دانسته است. بنابراين فرض که ابتکار ولايتعهدى از فضل بن سهل بوده است (6) حضرت رضا اين ولايتعهدى را که به دست اين مرد ابتکار شده است خطرناک مى داند, مى گويد نيت سوئى در کار است, اينها آمده اند مرا وسيله قرار دهند براى برگرداندن ايران از اسلام به مجوسى گرى .
پس ما روى فرض صحبت مى کنيم. اگر ابتکار از فضل باشد و او واقعا شيعه باشد (آن طور که برخى از مورخين اروپايى گفته اند) حضرت رضا بايد با فضل همکارى مى کرد عليه مأمون, و اگر اين روح زردشتيگرى در کار بوده, بر عکس بايد با مأمون همکارى مى کرد عليه اينها تا کلک اينها کنده شود. روايات ما اين دوم را بيشتر تأييد مى کند , يعنى فرضا هم ابتکار از فضل نبوده , اينکه حضرت رضا با فضل ميانه خوبى نداشت و حتى مأمون را از خطر فضل, از نظر روايات ما امر مسلمى است.
فرضيه ديگر اين است که اصلا ابتکار از فضل نبوده, ابتکار از خود مأمون بوده است. اگر ابتکار از خود مأمون بوده, مأمون چرا اين کار را کرد؟ آيا حسن نيت داشت يا سوء نيت ؟ اگر حسن نيت داشت آيا تا آخر بر حسن نيت خود باقى بود يا در اواسط تغيير نظر پيدا کرد؟ اينکه بگوييم مأمون حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت خود باقى بود سخن غير قابل قبول است. هرگز چنين چيزى نبوده, حداکثر اين است که بگوييم در ابتدا حسن نيت داشت ولى در انتها تغيير عقيده داد. عرض کرديم که شيخ صدوق و ظاهرا شيخ مفيد هم بر اين عقيده بوده اند. شيخ صدوق در کتاب (عيون اخبار الرضا) عقيده اش اين است که مأمون در ابتدا حسن نيت داشت, واقعا نذرى کرده بود, در آن گرفتارى شديدى که با برادرش امين پيدا کرد که اگر خدا او را بر برادرش امين پيروز کند خلافت را به اهلش برگرداند, و اينکه حضرت رضا از قبول ولايتعهدى امتناع کرد از اين جهت بود که مى دانست که او تحت تأثير احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشيمان مى شود, شديد هم پشيمان مى شود. البته بيشتر علما با اين نظر شيخ صدوق و ديگران موافق نيستند و معتقدند که مأمون از اول حسن نيت نداشت و يک نيرنگ سياسى در کار بود. حال نيرنگ سياسيش چه بود؟ آيا مى خواست نهضتهاى علويين را به اين وسيله فرو بنشاند؟ و آيا مى خواست به اين وسيله حضرت رضا را بدنام کند؟ چون اينها در کنار که بودند به صورت يک شخص منتقد بودند. خواست حضرت را داخل دستگاه کند و بعد ناراضى درست کند , همين طور که در سياستها اغلب اين کار را مى کنند, براى اينکه يک منتقد فعال وجيه المله اى راخراب کنند مى آيند پستى به او مى دهند و بعد در کار او خرابکارى مى کنند, از يک طرف پست به او مى دهند و از طرف ديگر در کارهايش اخلال مى کنند تا همه کسانى که به او طمع بسته بودند از او برگردند. در روايات ما اين مطلب هست که حضرت رضا در يکى از سخنانشان به مأمون فرمودند : (من مى دانم تو مى خواهى به اين وسيله مرا خراب کنى ) که مأمون عصبانى و ناراحت شد و گفت: اين حرفها چيست که تو مى گوئى ؟! چرا اين نسبتها را به ما مى دهى ؟!
 

بررسى فرضيه ها
در ميان اين فرضها, در يک فرض البته وظيفه حضرت رضا همکارى شديد بوده, و آن فرض همان است که فضل شيعه بوده و ابتکار در دست او بوده است. بنابراين فرض, ايرادى بر حضرت رضا از اين نظر نيست که چرا ولايتعهدى را قبول کرد, اگر ايرادى باشد از اين نظر است که چرا جدى قبول نکرد. ولى ما از همين جا بايد بفهميم که قضيه به اين شکل نبوده است. حال ما از نظر يک شيعه نمى گوييم, از نظر يک آدم به اصطلاح بى طرف مى گوييم : حضرت رضا يا مرد دين بود يا مرد دنيا. اگر مرد دين بود بايد وقتى که مى بيند چنين زمينه اى براى انتقال خلافت از بنى العباس به خاندان علوى فراهم شده با فضل همکارى کند, و اگر مرد دنيا بود باز بايد با او همکارى مى کرد. پس اينکه حضرت همکارى نکرده و او را طرد نموده دليل بر اين است که اين فرض غلط است. اما اگر فرض اين باشد که ابتکار از ذوالرياستين است و او قصدش قيام عليه اسلام بوده, کار حضرت رضا صددرصد صحيح است. يعنى حضرت در ميان دو شر, آن شر کوچکتر را انتخاب کرده و در آن شر کوچکتر (همکارى با مأمون) هم به حداقل ممکن اکتفا نموده است. اشکال, بيشتر در آنجايى است که بگوييم ابتکار از خود مأمون بوده است. اينجاست که شايد اشخاصى بگويند وظيفه حضرت رضا اين بود که وقتى مأمون او را دعوت به همکارى مى کند و سوء نيت هم دارد , مقاومت کند, و اگر مى گويد تو را مى کشم, بگويد بکش, بايد حضرت رضا مقاومت مى کرد و به کشته شدن از همان ابتدا راضى مى شد, و حاضر مى گرديد که او را بکشند و به هيچ وجه همان ولايتعهدى ظاهرى و تشريفاتى و نچسب را نمى پذيرفت. اينجاست که بايد قضاوت شود که آيا امام بايد همين کار را مى کرد يا بايد قبول مى کرد؟ مسئله اى است از نظر شرعى : مى دانيم که خود را به کشتن دادن يعنى کارى کردن که منجر به قتل خود شود, گاهى جايز مى شود اما در شرايطى که اثر کشته شدن بيشتر باشد از زنده ماندن, يعنى امر داير باشد که يا شخص کشته شود و يا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد, مثل قضيه امام حسين. از امام حسين براى يزيد بيعت مى خواستند و براى اولين بار بود که مسئله ولايتعهدى را معاويه عملى مى کرد. حضرت امام حسين کشته شدن را بر اين بيعت کردن ترجيح داد, و به علاوه امام حسين در شرايطى قرار گرفته بود که دنياى اسلام احتياج به يک بيدارى و يک اعلام امر به معروف و نهى از منکر داشت ولو به قيمت خون خودش باشد, اين کار را کرد و نتيجه هايى هم گرفت. اما آيا شرايط امام رضا نيز همين طور بود؟ يعنى واقعا براى حضرت رضا که بر سر دو راه قرار گرفته بود جايز بود که خود را به کشتن دهد؟ يک وقت کسى به جايى مى رسد که بدون اختيار خودش او را مى کشند, مثل قضيه مسموميتى که البته قضيه مسموميت از نظر روايت شيعه يک امر قطعى است ولى از نظر تاريخ قطعى نيست. بسيارى از مورخينـحتى مورخين شيعه مثل مسعودى (7) معتقدند که حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفته و کشته نشده است. حال بنابر عقيده معروفى که ميان شيعه هست و آن اين است که مأمون حضرت رضا را مسموم کرد, بسيار خوب, انسان يک وقت در شرايطى قرار مى گيرد که بدون اختيار خودش مسموم مى شود, ولى يک وقت در شرايطى قرار مى گيرد که ميان يکى از دو امر مختار و مخير است, خودش بايد انتخاب کند, يا کشته شدن را و يا اختيار اين کار را. نگوييد عاقبت همه مى ميرند. اگر من يقين داشته باشم که امروز غروب ميميرم ولى الان مرا مخير کنند ميان انتخاب يکى از دو کار, يا کشته بشوم يا فلان کار را انتخاب کنم, آيا در اينجا من مى توانم بگويم من که غروب مى ميرم, اين چند ساعت ديگر ارزش ندارد؟ نه, باز من بايد حساب کنم که در همين مقدار که مى توانم زنده بمانم آيا اختيار آن طرف اين ارزش را دارد که من حيات خودم را به دست خودم از دست بدهم؟ حضرت رضا مخير مى شود ميان يکى از دو کار. يا چنين ولايتعهدى راـکه من تعبير مى کنم به (ولايتعهدى نچسب) و از مسلمات تاريخ استـبپذيرد و يا کشته شدن که بعد هم تاريخ بيايد او را محکوم کند. به نظر من مسلم اولى را بايد انتخاب کند. چرا آن را انتخاب نکند؟! صرف همکارى کردن با شخصى مثل مأمون که ما مى دانيم گناه نيست, نوع همکارى کردن مهم است.
 

همکارى با خلفا از نظر ائمه اطهار
مى دانيم که در همان زمان خلفاى عباسى , با آن همه مخالفت شديدى که ائمه ما با خلفا داشتند و افراد را از همکارى با آنها منع مى کردند, در موارد خاصى همکارى با دستگاه آنها را به خاطر نيل به برخى اهداف اسلامى تجويز و بلکه تشويق مى نمودند. صفوان جمال که شيعه موسى بن جعفر است شترهايش را براى سفر حج به هارون کرايه مى دهد. مى آيد خدمت موسى بن جعفر. حضرت به او مى گويد: تو همه چيزت خوب است الا يک چيزت. مى گويد چى ؟ مى فرمايد: چرا شترهايت را به هارون کرايه دادى ؟ مى گويد من که کار بدى نکردم, براى سفر حج بود, براى کار بدى نبود. فرمود: براى سفر حج هم نبايد چنين مى کردى . بعد فرمود: لابد پس کرايه اش باقى مانده است که بعد بايد بگيرى . عرض کرد: بله. فرمود: و لابد اگر به تو بگويند چنانچه هارون همين الان از بين برود راضى هستى يا راضى نيستى ؟ دلت مى خواهد که طلب تو را بدهد و بعد بميرد. اين مقدار راضى به بقاء او هستى . گفت: بله. فرمود: همين مقدار راضى بودن به بقاء ظالم گناه است. صفوان که يک شيعه خالص است ولى سوابق زيادى با هارون دارد فورا رفت تمام وسائل کار خود را يکجا فروخت. (او حمل و نقل دار بود). خبر دادند به هارون که صفوان هر چه شتر و وسايل حمل و نقل داشته همه را يکجا فروخته است. هارون احضارش کرد. گفت چرا اين کار را کردى ؟ گفت: ديگر پير شده ام و از کار مانده ام, نمى توانم بچه هايم را خوب اداره کنم, فکر کردم که ديگر از اين کار به کلى صرف نظر کنم. هارون گفت: راستش را بگو. گفت: همين است. هارون خيلى زيرک بود, گفت: آيا مى خواهى بگويم قضيه چيست؟ من فکر مى کنم بعد از اينکه تو با من اين قرار داد معامله را بستى موسى بن جعفر به تو اشاره اى کرده. گفت: نه, اين حرفها نيست. گفت بيخود انکار نکن. اگر آن سوابق چندين ساله اى که من با تو دارم نبود همين جا دستور مى دادم گردنت را بزنند. همين ائمه که همکارى با خلفا را تا اين حد نهى مى کنند و ممنوع مى شمارند, در عين حال اگر کسى همکاريش به نفع جامعه مسلمين باشد, آنجا که مى رود از مظالم بکاهد, از شرور بکاهد, يعنى در جهت هدف و مسلک خود فعاليت کند نه آن کارى که صفوان جمال کرد که فقط تأييد و همکارى است اين همکارى را جايز مى دانند. يک وقت يک کسى مى رود پستى را در دستگاه ظلم اشغال مى کند براى اينکه از اين پست و مقام حسن استفاده کند. اين همان چيزى است که فقه ما اجازه مى دهد, سيره ائمه اجازه مى دهد, قرآن هم اجازه مى دهد.
 

استدلال حضرت رضا
برخى به حضرت رضا اعتراض کردند که چرا همين مقدار اسم تو آمد جزء اينها؟ فرمود: آيا پيغمبران شأنشان بالاتر است يا اوصياء پيغمبران؟ گفتند: پيغمبران. فرمود: يک پادشاه مشرک بدتر است يا يک پادشاه مسلمان فاسق؟ گفتند: پادشاه مشرک. فرمود: آن کسى که همکارى را با تقاضا بکند بالاتر است يا کسى که به زور به او تحميل کنند؟ گفتند: آن کسى که با تقاضا بکند. فرمود: يوسف صديق پيغمبر است, عزيز مصر کافر و مشرک بود, ويوسف خودش تقاضا کرد که: اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم (8) , چون مى خواست پستى را اشغال کند که از آن پست حسن استفاده کند, تازه عزيز مصر کافر بود, مأمون مسلمان فاسقى است, يوسف پيغمبر بود, من وصى پيغمبر هستم, او پيشنهاد کرد و مرا مجبور کردند. صرف اين قضيه که نمى شود مورد ايراد واقع شود. حال حضرت موسى بن جعفرى که صفوان جمال را که صرفا همکارى مى کند و وجودش فقط به نفع آنهاست شديد منع مى کند و مى فرمايد: چرا تو شترهايت را به هارون اجاره مى دهى ؟ على بن يقطين را که محرمانه با او سروسرى دارد و شيعه است و تشيع خودش را کتمان مى کند تشويق مى نمايد که حتما در اين دستگاه باش, ولى کتمان کن و کسى نفهمد که تو شيعه هستى , وضو را مطابق وضوى آنها بگير, نماز را مطابق نماز آنها بخوان, تشيع خودت را به اشد مراتب مخفى کن, اما در دستگاه آنها باشد که بتوانى کار بکنى .
اين همان چيزى است که همه منطقها اجازه مى دهد. هر آدم با مسلکى به افراد خودش اجازه مى دهد که با حفظ مسلک خود و به شرط اينکه هدف, کار براى مسلک خود باشد نه براى طرف, وارد دستگاه دشمن شوند يعنى آن دستگاه را استخدام کنند براى هدف خودشان, نه دستگاه, آنها را استخدام کرده باشد براى هدف خود. شکلش فرق مى کند, يکى جزء دستگاه است, نيروى او صرف منافع دستگاه مى شود, و يکى جزء دستگاه است, نيروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ايده اى که خودش دارد استخدام مى کند. به نظر من اگر کسى بگويد اين مقدار هم نبايد باشد, اين يک تعصب و يک جمود بى جهت است. همه ائمه اين جور بودند که از يک طرف, شديد همکارى با دستگاه خلفاى بنى اميه و بنى العباس را نهى مى کردند و هر کسى که عذر مى آورد که آقا بالاخره ما نکنيم کس ديگر مى کند, مى گفتند همه نکنند, اين که عذر نشد, وقتى هيچکس نکند کار آنها فلج مى شود, و از طرف ديگر افرادى را که آنچنان مسلکى بودند که در دستگاه خلفاى اموى يا عباسى که بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مى کردند تشويق مى کردند چه تشويقى ! مثل همين (على بن يقطين) يا (اسماعيل بن بزيع), و رواياتى که ما در مدح و ستايش چنين کسانى داريم حيرت آور است, يعنى اينها را در رديف اولياء الله درجه اول معرفى کرده اند. رواياتش را شيخ انصارى در (مکاسب) در مسئله (ولايت جائر) نقل کرده است.
 

ولايت جائر
مسئله اى داريم در فقه به نام (ولايت جائر) يعنى قبول پست از ناحيه ظالم. قبول پست از ناحيه ظالم فى حد ذاته حرام است ولى فقها گفته اند همين که فى حد ذاته حرام است در مواردى مستحب مى شود و در مواردى واجب. نوشته اند اگر تمکن از امر به معروف و نهى از منکرـکه امر به معروف و نهى از منکر در واقع يعنى خدمتـمتوقف باشد بر قبول پست از ناحيه ظالم , پذيرفتن آن واجب است. منطق هم همين را قبول مى کند , زيرا اگر بپذيريد مى توانيد در جهت هدفتان کار کنيد و خدمت نماييد , نيروى خودتان را تقويت و نيروى دشمنتان را تضعيف کنيد. من خيال نمى کنم اهل مسلکهاى ديگر , همانها که مادى و ماترياليست و کمونيست هستند اينگونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انکار کنند, مى گويند: بپذير ولى کار خودت را بکن.
ما مى بينيم در مدتى که حضرت رضا ولايتعهدى را قبول کردند کارى به نفع آنها صورت نگرفت, به نفع خود حضرت صورت گرفت. صفوف, بيشتر مشخص شد, به علاوه حضرت در پست ولايتعهدى به طور غير رسمى شخصيت علمى خود را ثابت کرد که هيچوقت ديگر ثابت نمى شد. در ميان ائمه, به اندازه اى که شخصيت علمى حضرت رضا و حضرت امير ثابت شده و حضرت صادق هم در يک جهت ديگرى شخصيت علمى هيچ امام ديگرى ثابت نشده است, حضرت امير به واسطه همان چهار پنج سال خلافت, آن خطبه ها و آن احتجاجات که باقى ماند, حضرت صادق به واسطه آن مهلتى که جنگ بنى العباس و بنى اميه با يکديگر به وجود آورد که حضرت حوزه درس چهار هزار نفرى تشکيل داد, و حضرت رضا براى همين چهار صباح ولايتعهدى و آن خاصيت علم دوستى مأمون و آن جلسات عجيبى که مأمون تشکيل مى داد و از ماديين گرفته تا مسيحى ها, يهودى ها, مجوسى ها, صابئى ها و بودايى ها, علماى همه مذاهب را جمع مى کرد و حضرت رضا را مى آورد و حضرت با اينها صحبت مى کرد , و واقعا حضرت رضا در آن مجالسـکه اينها در کتابهاى احتجاجات هستـهم شخصيت علمى خود را ثابت کرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود, در واقع از پست ولايتعهدى يک استفاده غير رسمى کرد, آن شغلها را نپذيرفت ولى استفاده اين چنينى هم کرد.
 

پرسش و پاسخ
سؤال :
وقتى معاويه , يزيد را به ولايتعهدى انتخاب کرد همه مخالف بودند, نه به خاطر اينکه يزيد يک شخصيت فاسدى بود, بلکه اساسا با اصل ولايتعهدى مخالفت مى شد. آن وقت چطور شد که ولايتعهدى در زمان مأمون اين ايراد را نداشت؟
جواب :
اولا اين که مى گويند مخالفت مى شد, آنچنان هم مخالفت نمى شد, يعنى آن وقت هنوز ديگران به خطرات اين مطلب توجه نکرده بودند, فقط عده کمى توجه داشتند, و اين بدعتى بود که براى اولين بار در دنياى اسلام به وجود آمد, و علت آن عکس العمل بسيار شديد امام حسين نيز همين بود که بى اعتبارى و بدعت بودن و حرام بودن اين کار را مشخص کند که کرد. در دوره هاى بعد اين امر ديگر جنبه مذهبى خودش را از دست داده بود, همان شکل ولايتعهدهاى دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود که پشتوانه اش فقط زور بود و ديگر جنبه به اصطلاح اسلامى نداشت, و علت مخالفت حضرت رضا با قبول ولايتعهدى نيز يکى همين بودـو درکلمات خود حضرت هستـکه اصلا خود اين عنوان (ولايتعهدى ) عنوان غلطى است, چون معنى (ولايتعهد) اين است که حق مال من است و من زيد را براى جانشينى خ ودم انتخاب مى کنم, و آن بيانى که حضرت فرمود اين مال توست يا مال غير؟ و اگر مال غير است تو حق ندارى بدهى , شامل (ولايتعهد) هم هست.
سؤال :
فرضى فرمودند که اگر فضل بن سهل شيعى واقعى بود مصلحت بود که حضرت در ولايتعهدى با ايشان همکارى کند و بعد دست مأمون را از خلافت کوتاه کنند. اينجا اشکالى پيش مى آيد و آن اينکه در اين صورت لازم مى شد که حضرت مدتى اعمال مأمون را تصويب کنند و حال آنکه با توجه به عمل حضرت على (ع) امضا کردن کار ظالم در هر حدى جايز نيست.
جواب :
به نظر مى رسد که اين ايراد وارد نباشد. فرموديد به فرض اينکه فضل بن سهل شيعى بود حضرت بايد مدتى اعمال مأمون را امضاء مى کرد و اين جايز نبود همچنان که حضرت امير حکومت معاويه را امضاء نکرد. خيلى تفاوت است ميان وضع حضرت رضا نسبت به مأمون و وضع حضرت امير نسبت به معاويه. حضرت امير مى بايست امضايش به اين شکل مى بود که معاويه به عنوان يک نايب و کسى که از ناحيه او منصوب است کار را انجام دهد, يک ظالمى مثل معاويه به عنوان نيابت از على بن ابى طالب کار کند. ولى قضيه حضرت رضا اين بود که حضرت رضا بايد مدتى کارى به کار مأمون نداشته باشد, يعنى مانعى در راه مأمون ايجاد نکند. به طور کلى , هم منطقا و هم شرعا فرق است ميان اينکه مفسده اى را ما خودمان بخواهيم تأثيرى در ايجادش داشته باشيمـکه در اينجا يک وظيفه داريمـو اين که مفسده موجودى را بخواهيم از بين ببريم که در اينجا وظيفه ديگرى داريم. مثالى عرض مى کنم. يک وقت هست من شير آب را باز مى کنم که آب بيايد داخل حياط شما خرابى ببار آورد. اينجا من ضامن حياط شما هستم به جهت اينکه در خرابى آن تأثير داشته ام. و يک وقت هست که من از کنار کوچه رد مى شوم, مى بينم که شير آب باز شده و آب به پاى ديوار شما رسيده است. اينجا اخلاقا من وظيفه دارم که اين شير را ببندم و به شما خدمت کنم. نمى کنم و اين ضرر به شما وارد مى آيد. در اينجا اين کار بر من واجب نيست. اين را گفتم از نظر اين که خيلى فرق است ميان اين که کارى به دست شخصى يا به دست دست او مى خواهد انجام شود, و اين که کارى را يک کس ديگر انجام مى دهد و ديگرى وظيفه از بين بردن آن را دارد. معاويه, مافوقش على (ع) بود, يعنى تثبيت معاويه معنايش اين بود که على (ع) معاويه را به عنوان دستى براى خود بپذيرد, ولى تثبيت مأمون توسط حضرت رضا (به قول شما) معنايش اين است که حضرت رضا مدتى در مقابل مأمون سکوت داشته باشد. اين, دو وظيفه است, در آنجا على (ع) مافوق است. در اينجا قضيه برعکس است, مأمون مافوق است. اين که حضرت رضا مدتى با فضل بن سهل همکارى کند, يا به قول شما مأمون را تثبيت کند, يعنى مدتى در مقابل مأمون ساکت باشد. مدتى ساکت بودن براى مصلحت بزرگتر, براى انتظار کشيدن يک فرصت بهتر, مانعى ندارد. و به علاوه در قضيه معاويه, مسئله تنها اين نيست که حضرت راضى نمى شد که معاويه يک روز به حکومت کند (البته اين هم يک مسأله آن است, فرمود: من راضى نمى شوم که ظالم حتى يک روز حکومت کند), مسأله ديگرى هم وجود داشت که جهت عکس قضيه بود, يعنى اگر حضرت, معاويه را نگاه مى داشت, او روز به روز نيرومندتر مى شد و از هدف خودش هم بر نمى گشت. ولى در اينجا فرض اين است که بايد صبر کنند تا روز به روز مأمون ضعيف تر شود و خودشان قوى تر گردند. پس اينها را نمى شود با هم قياس کرد.
سؤال :
سؤال بنده راجع به مسموميت حضرت رضا بود چون جنابعالى ضمن بياناتتان فرموديد که حضرت رضا معلوم نيست که مسموم شده باشد, ولى واقعيت اين است که چون هر چه مى گذشت بيشتر معلوم مى شد که خلافت حق حضرت رضاست, مأمون مجبور شد که حضرت رضا را مسموم کند. دليلى که مى آورند راجع به سن حضرت رضاست که حضرت رضا در سن 52 سالگى از دنيا رفتند. اينکه امامى که تمام جنبه هاى بهداشتى را رعايت مى کند و مثل ما افراط و تفريط ندارد در سن 52 سالگى بميرد خيلى بعيد است. همچنين آن حديث معروف مى فرمايد: (ما منا الا مقتول او مسموم) يعنى هيچکدام از ما (ائمه) نيستيم الا اينکه کشته شديم يا مسموم شديم. بنابراين اين امر از نظر تاريخ شيعه مسلم است. حالا اگر صاحب (مروج الذهب) (مسعودى ) اشتباهى کرده دليل نمى شود که ما بگوئيم حضرت رضا را مسموم نکرده اند بلکه از نظر اکثر مورخين شيعه حضرت رضا مسلما مسموم شده اند.
جواب :
من عرض نکردم که حضرت رضا را مسموم نکرده اند. من خودم شخصا از نظر مجموع قرائن همين نظر شما را تأييد مى کنم. قرائن همين را نشان مى دهد که ايشان را مسموم کردند, و يک علت اساسى همان قيام بنى العباس در بغداد بود. مأمون در حالى حضرت رضا را مسموم کرد که از خراسان به طرف بغداد مى رفت و مرتب اوضاع بغداد را به او گزارش مى دادند. به او گزارش دادند که اصلا بغداد قيام کرده. او ديد که حضرت رضا را معزول که نمى تواند بکند, و اگر با اين وضع هم بخواهد برود آنجا کار بسيار مشکل است. براى اينکه زمينه رفتن به آنجا را فراهم کند و به بنى العباس بگويد کار تمام شد, حضرت را مسموم کرد. آن علت اساسى يى که مى گويند و قابل قبول هم هست و با تاريخ نيز وفق مى دهد همين جهت است, يعنى مأمون ديد که رفتن به بغداد عملى نيست و بقاى بر ولايتعهدى هم عملى نيست (با اينکه مأمون جوانتر بود, حدود 28 سال داشت و حضرت رضا 55 سال داشتند, و حضرت رضا نيز در آغاز به مأمون فرمود: من از تو پيرترم و قبل از تو مى ميرم) و اگر به اين شکل بخواهد به بغداد برود, محال است که بغداد تسليم بشود, و يک جنگ عجيبى در مى گيرد. وضع خود را خطرناک ديد. اين بود که تصميم گرفت هم فضل را از ميان بر دارد و هم حضرت رضا را فضل را در حمام سرخس از بين برد. البته اين قدر معلوم است که فضل به حمام رفته بود, عده اى با شمشير ريختند و قطعه قطعه اش کردند و بعد هم گفتند (افرادى با او کينه داشتند) (و اتفاقا يکى از پسرخاله هاى او نيز جزء قتله بود) و خونش را لوث کردند, ولى ظاهر اين است که آن هم کار مأمون بود, ديد او خيلى قدرت پيدا کرده و اسباب زحمت است, او را از بين برد. بعد, از سرخس آمدند به همين طوس. مرتب گزارشهاى بغداد هم مى رسيد. ديد نمى تواند با حضرت رضا و وليعهد علوى وارد بغداد شود, اين بود که حضرت را نيز در آنجا کشت.
يک وقت يک حرفى مى زنيم از نظر آنچه که براى خود ما امرى است مسلم. از نظر روايات شيعى شکى نيست در اينکه مأمون حضرت رضا را مسموم کرد ولى از نظر برخى مورخين اينطور نيست, مثلا مورخ اروپايى اين حرف را قبول نمى کند, او مدارک تاريخى را مطالعه مى کند, مى گويد: تاريخ نوشته (قيل). اغلب مورخين اهل تسنن که اين قضيه را نقل کرده اند, نوشته اند حضرت آمد در طوس مريض شد و فوت کرد و (قيل) که مسموم شد (و گفته شده که مسموم شد). اين بود که من مى خواستم با منطقى غير منطق شيعه نيز در اين زمينه صحبت کرده باشم, والا قرائن همه حکايت مى کند از همين که حضرت را مسموم کردند.
 

برگرفته از کتاب سيرى در سيره ائمه اطهار (ع)
نوشته شهيد مرتضى مطهرى


 

1- مأمون واقعا مرد دانشمند و مطلعى بوده, از حديث آگاه بود, از تاريخ آگاه بود, از منطق آگاه بود, از ادبيات آگاه بود, از فلسفه آگاه بود و شايد اندکى از طب و نجوم آگاه بود, اصلا جزء علما بود و شايد در طبقه سلاطين و خلفا در جهان نظير نداشته باشد.
2- در بحار الانوار,ج 49 ص 146, عبارت چنين است: لنا عليکم حق برسول الله (ص), و لکم علينا حق به, فاذا انتم اديتم الينا ذلک وجب علينا الحق لکم.
3- در واقع امام نمىخواست جزء دستگاه مأمونى قرار گيرد به طورى که به اين دستگاه بچسبد.
4- البته اينکه لباس سبز چرا؟ بعضى مىگويند اين تدبير فضل بن سهل بود, زيراشعار خود عباسيها لباس سياه بود, فضل از آن روز دستور داد که همه با لباس سبز بيايند, و گفته اند در اين تدبير, روح زردشتيگرى وجود داشت و رنگ سبز شعار مجوسى ها بود. ولى من نمىدانم اين سخن چقدر اساس دارد.
5- سوره يوسف , آيه 55.
6- عرض کرديم که اينها هيچکدام قطعى نيست و از شبهات تاريخ است, ولى برخى از روايات اينطور حکايت مىکند.
7- حال يا خودش تازه مسلمان بود يا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست برمکيها مسلمان شده بود و اسلامش يک اسلام سياسى بود زيرا يک آدم زردشتى نمىتوانست وزير خليفه مسلمان باشد.
8- مسعودى به عقيده بسيارى از علما يک مورخ شيعى است.

انتهای پیام
Share:
Tags: