کاروان حاجيان در دل درهها جاري بود. تو گويي به آواي «ابراهيم»(ع) پاسخ مثبت ميدادند. انبوه انسانها، به سوي نخستين خانة بنيان نهاده روان بودند. امسال پس از جنگ، سالي بسيار شلوغ بود. مردم خاطرات غمگنانه را يا فراموش و يا در ژرفاي دلشان پنهان کرده بودند.
در زماني که تنها خدا پرسيده شود، آواي آزادي آدمي در کرانهها اوج ميگيرد و حنجرهها فرياد برميآورند: «لبيک، اللهم لبيک... لبيک لاشريک لک لبيک... ان الحمد و النعمة لک و الملک، لا شريک لک...»
کعبه ميان درياي مواج انسانها شناور بود. حاجيان با لباس سپيد احرام، چونان کبوتران صلح بودند.
«هشام بن عبدالمک» برگرد کعبه ميگشت. نه کسي به او توجه ميکرد و نه از محافظان شامي وي ميهراسيدند. هربار با تمامي توان خويش سعي ميکرد دستش را به «حجر الاسود» برساند؛ اما امواج انسانهاي نميگذاشت و او هربار ناکام برميگشت. کينه در چشمان لوچش آشکار بود.
در گوشهاي از حرم، خويش را بر تختي افکند، نشست و چشمانتظار عقبنشيني امواج انسان ها شد. حس کرد در اين جار کارهاي نيست. به نظرش رسيد حجرالاسود از او دور است؛ دورِ دور.
مردي افزون بر پنجاه پيش آمد. چهرهاش چون ماهي در لابهلاي ابرها ميدرخشيد. امري شگفت رخ داد. پرسشها و نشانههايش ترسيم شدند. مرد با لباس سپيدش – که به سپيدي برفهاي قلههاي شام ميمانست – آرام حرکت ميکرد. مردي شامي پرسيد.
- «اين مرد که مردم به او چون پادشاهي بزرگ ارج مينهند و راه باز ميکنند کيست؟»
و به يارانش با صداي بلند گفت:
- «ببينيد، ببينيد او راهش را به راحتي به سوي حجرالاسود ميگشايد و جلو ميرود.»
مردي که چهرة تابناکي داشت حجرالاسود را بوسيد. امواج حاجيان حرکت خويش را بار ديگر اغاز کردند.
مرد شامي رو به خليفة آينده کرد و پرسيد:
- «او کيست؟»
مرد لوچ چشم پاسخ داد:
- «نميدانم»
تنها سرنوشت مي تواند تفسير کند عبور شاعران را در لحظههايي که تاريخ به احتراج ميايستد.
«فرزدق» بانگ برآورد:
- «اما من او را ميشناسم.»
شامي آرزومندانه پرسيد.
- «او کيست اي «ابا فراس»»؟
پس سرود:
او کسي است که «بطحاء» جاي پايش را ميشناسد.
حرم و بيرون حرم با او آشناست.
او پسر بهترين بندگان خداست.
اين، پرهيزگار، گزيده، پاک، نشانه و رهنماست.
اگر او را نميشناسي، او پسر «فاطمه(س)» است.
که با نياي او ]فرستادن[ پيامبران پايان پذيرفت.
چو قريش او را ببيند، گويند:
جوانمردي در درگاه او پايان ميپذيرد.
چون براي دست کشيدن به «حجرالاسود» آيد،
با شناختي که از وي دارد، ميخواهد که او را رها نکند.
اين که بگويي «اين کيست»، به او زياني نميرساند.
آن را که تو نشناخته گرفتي، عرب و عجم ميشناسند.
کينة هشام به اوج رسيد و چشمان لوچش در چشمخانه به رقص درامد. شلاق به دستان شاعري را ربودند که روح القدس بر زبانش دميده بود. شاعر را به زور به زندان بردند.
اين زمانهاي است ساخته شده از چوب و مس... زمانهاي که براي واژه ارجي نميشناسد... زمانهاي که آيهها پشت ميلههاي زندان ناپديد ميشوند.
انتهای پیام