وَ آتُوا... النِّساءَ صَدقاتِهِنّ نِحلَة
زنی آمد به خدمت پیغمبر اکرم و در حضور جمع ایستاد و گفت : یا رسول الله ! مرا به همسری خود بپذیر .
رسول اکرم در مقابل تقاضای زن سکوت کرد ، چیزی نگفت . زن سر جای خود نشست .
مردی از اصحاب به پا خاست و گفت: یا رسول الله ! اگر شما مایل نیستید ، من حاضرم .
پیغمبر اکرم سؤال کرد :
- مهر چی می دهی ؟
- هیچی ندارم .
- این طور که نمیشود ، برو به خانهات شاید چیزی پیدا کنی و به عنوان مهر به این زن بدهی .
مرد به خانهاش رفت و برگشت و گفت :
در خانهام چیزی پیدا نکردم .
باز هم برو بگرد، یک انگشتر آهنی هم که بیاوری کافی است .
دو مرتبه رفت و برگشت و گفت: انگشتر آهنی هم در خانه ما پیدا نمیشود . من حاضرم همین جامه که به تن دارم مهر این زن کنم .
یکی از اصحاب که او را میشناخت گفت: یا رسول الله! به خدا این مرد جامهای غیر از این جامه ندارد . پس نصف این جامه را مهر زن قرار دهید .
پیغمبر اکرم فرمود: اگر نصف این جامه مهر زن باشد، کدام یک بپوشند ؟ هر کدام بپوشند دیگری برهنه میماند ، خیر این طور نمیشود .
مرد خواستگار سر جای خود نشست . زن هم به انتظار ، جای دیگری نشسته بود . مجلس وارد بحث دیگری شد و طول کشید .
مرد خواستگار حرکت کرد برود ، رسول اکرم او را صدا کرد:
بیا.
آن مرد آمد .
- بگو ببینم قرآن بلدی ؟
- بلی، یا رسول الله، فلان سوره و فلان سوره را بلدم .
- میتوانی از حفظ قرائت کنی ؟
- بلی می توانم .
- بسیار خوب ، درست شد، پس این زن را به عقد تو در آوردم و مهر او این باشد که تو به او قرآن تعلیم بدهی .
مرد دست زن خود را گرفت و رفت