چرا کربلایی کاظم ؟

چرا کربلایی کاظم ؟

چرا کربلایی کاظم ؟

  • فرهنگی ، اعتقادی

چرا کربلايي کاظم؟!


 حدود يک صدسال پيش در روستايي به نام ساروق که آن روزها از دهات بزرگ حومه اراک محسوب مي‌شد، واقعه‌اي در اعماق خاموشي روي داد که طي آن جوان پاک نهاد 27 ساله‌اي به نام محمدکاظم کريمي که هنوز به مکتب نرفته بود و به قول خودش ملا نديده بود، به يک باره حافظ کل قرآن شد. واقعه‌اي که محمدکاظم بعدها سعي در مخفي نگه داشتن آن داشت اما به ضرورتي که پيش آمد، آن راز از پرده بيرون افتاد و براي سال‌ها بزرگترين علماي ديني ايران، عراق، کويت و مصر پيرامون آن به بررسي و مطالعه پرداختند و اغلب قريب به اتفاق ايشان بر اين معجزه قرآني مهر تأييد نهادند. آية الله سيداحمد زنجاني، آية الله سيدعبدالله شيرازي، آية الله مرعشي نجفي و آية الله مکارم شيرازي از جمله اين بزرگانند.
فرزند ایشان در این باره می گوید: مرحوم حاج محمدکاظم در سال 1300 هجري قمري در روستاي ساروق و در خانواده‌اي فقير به دنيا آمد و پس از گذراندن ايام کودکي به کار کشاورزي مشغول شد . او نيز همانند ساير مردم ده از خواندن و نوشتن محروم بود  و بهره‌اي از دانش و علم نداشت. اما نسبت به انجام فرايض ديني و خواندن نماز شب جديت مي‌کرد.
وي اهل مسجد و منبر بود و آن روزها ( يعني قبل از 27 سالگي او) مرحوم آية الله العظمي حاج شيخ عبدالکريم حايري در حوزه علميه اراک بودند و هنوز به قم تشريف نبرده بودند. ايشان ماه‌هاي محرم هر سال مُبلغي را به روستاي ساروق مي‌فرستادند. يک سال محرم، کربلايي کاظم به مسجد مي‌رود و روحاني اعزامي از اراک در مورد خمس و زکات و اهميت آن صحبت مي‌کند. کربلايي کاظم چند روز بعد و تحت تأثير سخنان آن روحاني با ارباب ده صحبت مي‌کند و مي‌پرسد که آيا شما زکات گندمي که زمينش را من مي‌کارم، پرداخت مي‌کني؟ ارباب ناراحت مي‌شود و مي‌گويد: تو به کار من کاري نداشته باش و خودت هر کاري مي‌خواهي بکن. وي مي‌گويد: حالا که زکات نمي‌دهي من هم براي تو کار نمي‌کنم. بعد با حالت قهر روستا را ترک مي‌کند و مدت سه سال در اطراف اراک به کارگري مي‌پردازد. بعد از مدتي ارباب پشيمان مي‌شود و براي او پيغام مي‌فرستد که حاضرم زکات بدهم و مجدداً به ساروق برمي‌گردد و مشغول کشت و کار مي‌شود.
بعد از آن که حاج محمدکاظم مجدداً به ساروق برمي‌گردد تا مشغول کشاورزي شود، بذري را که قرار است بکارد، ابتدا زکاتش را مي‌دهد و بعد به کشت و کار مي‌پردازد. يک سال تابستان، گندم‌هايش را چيده و کوبيده بود و در «خرمن جا» ريخته بود تا باد بدهد، اما آن روز باد نمي‌آمد. مرد فقيري که هر ساله از کربلايي کاظم مقداري گندم مي‌گرفت، نزد وي مي‌آيد و مي‌گويد: کربلايي، قدري گندم مي‌خواهم تا به آسياب ببرم؛ فرزندانم گرسنه هستند. ايشان مي‌گويد: مي‌بيني که باد نمي‌آيد، تا برايت گندم آماده کنم با اين حال برمي‌گردد به ده، غربال مي‌آورد و مقداري گندم غربال مي‌کند و به مرد مي‌دهد. بعد مي‌رود مقداري علف براي گوسفندان مي‌چيند و به سمت خانه به راه مي‌افتد. در بين راه به امام زاده‌اي که به «72 تن» (1) معروف است مي‌رود و فاتحه‌اي مي‌خواند. وقتي بيرون مي‌آيد تا علف‌ها را به دوش بگيرد و به خانه ببرد ناگهان دو سيد عرب نوراني و بسيار خوش سيما با لباس‌هاي عربي و عمامه سبز نزد او مي‌آيند و به او مي‌گويند، محمدکاظم بيا با هم در امامزاده براي بچه‌هاي پيغمبر فاتحه‌اي بخوانيم.
وي مي‌گويد: من الآن در امامزاده بودم و فاتحه خوانده‌ام. آنها اصرار مي‌کنند و پدرم داخل امام زاده مي‌شود. در قسمت اول امام زاده که مزار 15مرد است، فاتحه مي‌خوانند، وقتي مي‌خواهند به قسمت «40 دختران» بروند.کربلايي کاظم مي‌گويدکه نبايد به آنجا رفت، چون آنها زن هستند و شنيده‌ام که مردها نمي‌توانند آنجا بروند. يکي از آن آقايان مي‌گويد: اشتباه کرده‌اند، اينها خرافات است. اگر چنين باشد، پس مردها نمي‌توانند قبر حضرت زينب در سوريه و حضرت معصومه در قم را زيارت کنند. و تاکيد مي‌کنند که بيا فاتحه بخوان. بعد مي‌روند قسمت ديگر که 15 مرد و يک خانم هستند و آنجا هم فاتحه مي‌خوانند. يکي از آن آقايان به محمدکاظم مي‌گويد: محمد کاظم، کتيبه‌هاي سقف امام زاده را بخوان! ايشان به سقف نگاه مي‌کند و خط هايي به صورت نور برجسته را مي‌بيند که قبلاً نبوده بعد مي‌گويد: آقا من سواد ندارم، مکتب نرفته‌ام، چطور بخوانم. آن آقا دوباره تکرار مي‌کند که بخوان! بعد مي‌گويد: ما مي‌خوانيم تو هم بخوان و در حالي که با دست به سينه وي مي‌کشد، شروع مي‌کنند به خواندن 6 آيه از سوره اعراف از آيه 54 تا 59:
«بسم الله الرحمن الرحيم، ان ربکم الله الذي خلق السموات و الارض في سته ايام ثم استوي علي العرش يغشي الليل النهار يطلبه حثيثا والشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره، الاله الخلق و الامر تبارک الله رب العالمين...»
کربلايي کاظم آن آيه را با چند آيه پس از آن همراه با آن سيد مي‌خواند و آن سيد همچنان دست به سينه او مي‌کشد تا مي‌رسند به آيه 59 «اني اخاف عليکم عذاب يوم العظيم.»
کربلايي کاظم بعد از خواندن آن آيات سرش را برمي‌گرداند تا با آن آقا حرفي بزند، اما کسي را آنجا نمي‌بيند. بعد با خودش مي‌گويد که آنها يا امام بودند يا فرشته؟ اسم مرا از کجا مي‌دانستند؟ آنها غريب بودند؟ آنها قرآن را در سينه من گذاشتند و رفتند. بعد بي‌هوش مي‌شود و تا اذان صبح در امام زاده مي‌ماند. بعد که به هوش مي‌آيد، نماز صبح را مي‌خواند. هوا که روشن مي‌شود علف‌ها را برمي‌دارد و به منزل مي‌آيد. پدرش از وي مي‌پرسد: ديشب کجا بودي؟ خيلي دنبالت گشتيم. مي‌گويد: ديشب امام زاده بودم و ماجرا را تعريف مي‌کند. اهل خانه فکر مي‌کنند که او دعايي شده يا جن گرفته، پس او را نزد همان واعظي که هر ساله به ساروق مي‌آمد مي‌برند.
واعظ که حاج شيخ صابر عراقي نام داشت مي‌پرسد: پسر جان چطور شده، آيا سواد داري. محمدکاظم مي‌گويد: نه سواد ندارم. کساني هم که آنجا بوده‌اند گواهي مي‌دهند که سواد ندارد. بعد مي‌گويد: خب حالا قصه چيست؟ ايشان ما وقع را توضيح مي‌دهد. آقا صابر مي‌پرسد، چه چيز را يادت دادند؟ وي شروع به خواندن قرآن مي‌کند. آقا صابر مي‌گويد: اين قرآن مي‌خواند. جن گرفته نيست. به او کرامت شده؛ آقا صابر قرآن مي‌خواهد، مي‌آورند، هر جايي از قرآن را که باز مي‌کند و يک آيه مي‌خواند، حاج محمدکاظم بقيه‌اش را مي‌خواند. آقا صابر مي‌گويد: حالا که به تو کرامت شده، برويم خط هايي را که در سقف امام زاده است ببينيم. وقتي وارد امامزاده مي‌شوند، مي‌بينند نه خطي است، نه نوري!
در اینجا اين سوال مطرح مي‌شود که چرا خداوند کربلايي کاظم را مورد لطف خود قرار داده و او را حافظ قرآن قرار مي‌دهد؟
خود کربلايي کاظم به اين سوال اين گونه پاسخ مي‌دهد: من سه چيز را رعايت مي‌کردم که شايد به خاطر همين سه چيز مورد لطف خداوند قرار گرفتم:
1. اين که هرگز لقمه حرام نخوردم؛
2. هرگز نماز شبم ترک نشد؛
 3. پرداخت خمس و زکاتم را هرگز قطع نکردم.
ايشان مي‌گفت، وقتي مي‌خواهم لقمه شبهه‌ناکي بخورم، احساس سيري به من دست مي‌دهد. وي مي‌گفت، روي سينه‌ام نوري را مي‌بينم که به محض مواجه شدن با لقمه حرام آن نور به تيرگي گرايش پيدا مي‌کند و اگر لقمه حرامي بخورم بالا مي‌آورم.
 چگونگي وفات کربلايي کاظم
ايشان20 روز قبل از فوتش در ساروق درباره مسئله فوت و دفن خود با فرزندانش صحبت کرد. وي به ما گفت، من همين روزها فوت خواهم کرد. وقتي مُردم جنازه‌ام را به قم منتقل کنيد و در آنجا به خاک بسپاريد. بعد کمي درنگ کرد و گفت خب، اگر من اينجا بميرم، شما براي انتقال جنازه‌ام به قم دچار مشکل مي‌شويد، من مي‌روم قم. پس فرداي آن روز به قم رفت و 20روز بعد در آنجا فوت کرد و در قبرستان نو به خاک سپرده شد.
-----------------------------------------------------------------------------------------
 پانوشت :
 1. امامزاده 72 تن ساروق در باغ بزرگي قرار دارد که پي بناي آن مربوط به قرن ششم هـ .ق است. امامزادگان مدفون شده در آنجا 72 تن هستند. زماني که امام رضا عليه السلام در طوس تشريف داشتند، علويوني که در مدينه، کوفه و نجف بودند براي ملاقات امام به سمت مشهد حرکت مي‌کنند. اما عوامل مأمون امام را به شهادت مي‌رسانند و دستور مي‌دهند که علويون را برگردانند و اگر مقاومت کردند شهيد کنند. اين امام زادگان در جريان حرکت به سمت مشهد به شهادت مي‌رسند و در سه مجموعه دفن مي‌شوند. در يک بخش 15نفر به اضافه يک خانم به نام «نصرت خاتون»، در بخش ديگر 15مرد و در بخش ديگر 40 زن مدفون شده‌اند که به 40 دختران معروف است.
 


انتهای پیام
Share:
Tags: